کف دستهایم عرق کرده. دلشوره دارم. مدام با گوشۀ چشم ساعت را میپایم و به ترافیک سنگین نگاه میکنم و حرص میخورم. بیش از چهلدقیقه از قرار مصاحبهمان گذشته و من هنوز در راهم. همۀ سؤالها در ذهنم به هم ریختهاند. با خودم میگویم از آنروزهاست که نمیتوانم چیز چشمگیری از دلشان بیرون بکشم. با همین نگرانیهاست که چنددقیقۀ بعد، خودم را جلوی خانهشان پیدا میکنم؛ روبهروی پرچم سیاهی که عزادار روزهای سنگین محرم و صفر است: «السلام علیک یا اباعبدالله الحسین».